عصر ظهور



.  زماني در قم طلبه بودم به علت خامي و بي ارتباطي با جامعه معتقد بودم که فقط کسي که در قم باشد و روحاني ، بافضيلت است.اما وقتي در دوره اي که دانشگاه تهران بودم با اشخاص با فضيلت رو به رو شدم فهميدم که در خارج از قم و در افراد غير روحاني افراد ارزشمند وجود دارد.اما باز شيعه بودن را شرط اصلي ميدانستم، بعد با سفر به کشورهاي عربي فهميدم که بين ساير فرقه ها هم انسان ارزشمند يافت ميشود.پس از سفر به اروپا به اين نکته واقف شدم که در بين ساير اديان نيز انسان ارزشمند هست.ولي در ژاپن حادثه اي برايم رخ داد که فهميدم فضيلت و انسانيت به زبان و مکان و نژاد و مذهب و رنگ نيست!براي غذا به رستوراني بزرگ و شلوغ رفتم و به جاهاي ديگر سري زدم چند ساعت بعد ناگهان يادم آمد که ساکم را که تمام زندگيم داخل آن بود درآن رستوران جا گذاشته ام!با عجله رفتم و با کمال ناباوري ديدم ساکم همانجاست و پيرمردي کنار آن نشسته ،او گفت: وقتي ديدم ساکت را فراموش کردي با اينکه وقت دندانپزشکي داشتم ماندم تا برگردي.از او تشکر کردم و گفتم خدا به شما اجر بدهد ولي او گفت:من که به خدا اعتقادي ندارم من به انسانيت معتقدم. 


.  پادشاهي پس از اينکه بيمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهي‌ام را به کسي مي‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". تمام آدم‌هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست. تنها يکي از مردان دانا گفت: "فکر کنم مي‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه کنيد، شاه معالجه مي شود". شاه پيک‌هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند. حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد. آن که ثروت داشت، بيمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا ميزد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند. آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌اي محقر و فقيرانه رد ميشد که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي‌گويد. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سير و پر غذا خورده‌ام و مي‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي‌توانم بخواهم؟"پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پيک‌ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!


واقعا اينجوري بلديم شکر کنيم؟؟ چي بالاتر ازين


 ااختلافها دقيقا از اونجايي شروع ميشه که توقع داريم همه مثه ما فکر کنن .!دوست داريمآدما اونطوري باشن که ما ميخواييم !هميشه مطابق ميل ما رفتار کنن.هميشه تاييدمون کنن؛هميشه بگن آره حق با شماست !کسي که نظرش مثه ما نباشه رو "احمق" خطاب ميکنيم .!براي تفکر و عقيده ي هم ذره اي احترام قائل نيستيم .فقط ادعا داريم .فقط شعار ميديم ؛باد ميندازيم تو غبغبمونو با يه چهره ي روشنفکرانه ميگيم که آره به سليقه ها بايداحترام گذاشت .منتهي به سليقه اي احترام ميذاريم که مثه ما باشه !!!عجب موجودات خودخواه و نچسبي شديم.


جلوبندي شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه مهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها به جاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پک عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي‌ نكشيده اند!شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نمي‌توان يافت.»شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پک هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت: «مرده شوي شما را ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه كنيد.»بعضي ها براي حفظ پست و مقام و جايگاه خود حاضرند به هر کاري دست زده و يا هر چيزي را قبول و تاييد کنند. 


 ??يکي تو بيست و سه سالگي ازدواج مي‌کنهو اولين بچه شو ده سال بعد به دنيا مياره،اون يکي بيست و نه سالگي ازدواج مي‌کنهو اولين بچه شو سال بعدش به دنيا مياره.يکي بيست و پنج سالگي فارغ التحصيل مي‌شهولي پنج سال بعدش کار پيدا مي‌کنه،اون يکي بيست و نه سالگي مدرکشو مي‌گيرهو بلافاصله کار مورد علاقه شو پيدا مي‌کنه.يکي سي سالگي رئيس شرکت مي‌شهو در چهل سالگي فوت مي‌کنه،اون يکي چهل و پنج سالگي رئيس شرکت مي‌شهو تا نود سالگي عمر مي‌کنه.تو نه از بقيه جلوتري نه عقب تر.تو توي زمان خودت زندگي مي‌کني؛پس آروم باش، از زندگي لذت ببرو خودت را با ديگري مقايسه نکن


متن


يکي از دوستان قديمي که در ارتش زمان شاه، با درجه تيمساري خدمت مي کرد روزي مطلبي را براي من تعريف کرد که فوق العاده زيبا بود:تعريف مي کرد در سال 1350 هنگامي که با درجه سرهنگي در ارتش خدمت مي کردم، آزموني در ارتش برگزار گرديد تا افراد برگزيده در رشته حقوق، عهده دار پست هاي مهم قضائي در دادگاه هاي نظامي ارتش گردند.در اين آزمون، من و 25 نفر ديگر، رتبه هاي بالاي آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائي راه يافتيم.دوره تحصيلي يک ساله بود و همه، با جديت دروس را مي خوانديم.يک هفته مانده به پايان دوره، روزي از درب دژباني در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان ديدم دو نفر دژبان با يک نفر لباس شخصي منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصي که با ارائه مدرک شناسائي، خود را از پرسنل سازمان امنيت معرفي ميکرد مرا البته با احترام، دستگير و با خود به نقطه نامعلومي برده و به داخل سلول انفرادي انداختند. هر چه از آن لباس شخصي علت بازداشتم را مي پرسيدم چيزي نمي گفت و فقط مي گفت من مأمورم و معذور و چيز بيشتري نمي دانم!اول خيلي ترسيده بودم وقتي بداخل سلول انفرادي رفتم و تنها شدم افکار مختلفي ذهنم را آزار مي داد.از زندان بان خواستم تلفني به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگراني خلاص کنند که ترتيب اثري نداد و مرا با نهايت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.آن روز شب شد و روزهاي ديگر هم به همان ترتيب، گذشت و گذشت، تا اين که روز نهم، در حالي که انگار صد سال گذشته بود، سپري شد.صبح روز نهم، مجددا" ديدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصي، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و يکراست به اتاق رئيس دانشگاه که درجه سرلشگري داشت بردند.افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه اي مرا رها نميکرد و شديدا در فشار روحي بودم.وقتي به اتاق رئيس دانشگاه رسيدم، در کمال تعجب ديدم تمام همکلاس هاي من هم با حال و روزي مشابه من، در اتاق هستند و البته همگي هراسان و بسيار نگران بودند.وقتي همه دوستانم را ديدم که به حال و روز من دچار شده اند کمي جرأت بخرج دادم و از بغل دستي خود، آهسته پرسيدم، ديدم وضعيت او هم شبيه من است! ناگهان همهمه اي بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئيس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگي بلند شده و اداي احترام کرديم.رئيس دانشگاه، با خوشروئي تمام، با يکايک ما دست داده و در حالي که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا آگاه بود اين چنين به ما پاسخ داد:هر کدام از شما، که افسران لايقي هم هستيد پس از فارغ التحصيلي، رياست دادگاهي را، در سطح کشور بعهده خواهيد گرفت، و حالا اين بازداشتي شما، آخرين واحد درسي شما بود که بايستي پاس مي کرديد و در مقابل اعتراض ما گفت:اين کار را کرديم تا هنگامي که شما در مسند قضاوت نشستيد، قدرتمند شديد و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنيد و از عمق وجودتان، حال و روز کسي را که محکوم مي کنيد درک کرده و بي جهت و از سر عصبانيت و يا مسائل ديگر، کسي را بيش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنيد!در خاتمه نيز، از همه ما عذرخواهي گرديد و همه ما نفس راحتي کشيديم.


زير پايت چون نداني، حال مور


همچو حال توست، زير پاي فيل


 مردي نابينا زير درختي نشسته بود!پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت: آقا، راهي که به پايتخت مي رود کدام است؟‌سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ احمق،‌ راهي که به پايتخت مي رود کدامست؟هنگامي که همه آنها مرد نابينا را ترک کردند، او شروع به خنديدن کرد.مرد ديگري که کنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد: به چه مي خندي؟نابينا پاسخ داد: اولين مردي که از من سوال کرد، پادشاه بود.مرد دوم نخست وزير او بودو مرد سوم فقط يک نگهبان ساده بود.مرد با تعجب از نابينا پرسيد: چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟نابينا پاسخ داد: فرق است ميان آنها … پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام کرد…ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد که حتي مرا کتک زد .


طرز رفتار هر کس نشانه شخصيت اوست!


متن«قارون» هرگز نمي دانست که روزي، کارت عابر بانکي که در جيب ما هست از آن کليدهاي خزانه وي که مردهاي تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آساني مستغني ميکند.و «خسرو پرويز» پادشاه ايران نميدانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وي راحت تر است.و «قيصر» که بردگان وي با پر شترمرغ وي را باد ميزدند، کولرها و اسپليتهايي که درون اتاقهايمان هست را نديد.و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وي بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالين حسرت ميخوردند؛ هيچگاه طعم آب سردي را که ما مي چشيم نچشيد.و «خليفه منصور» که بردگان وي آب سرد و گرم را باهم مي آميختند تا وي حمام کند، هيچگاه در حمامي که ما براحتي درجه حرارت آبش را تنظيم ميکنيم حمام نکردبگونه اي زندگي ميکنيم که حتي پادشاهان گذشته نيز اينگونه نمي زيستند اما باز گله منديم! و هر آنچه دارائيمان زياد ميشود تنگدست تر ميشويم.!


کمى متفاوت بنگريم 


 دولت امارات نرخ بيکاري در اين کشور را صفر درصد اعلام کرد. ميزان درآمد سالانه هر کارمند در امارات سالانه 83000 دلار است يعني به پول ايران 1 ميليارد وصد ميليون تومان تومان!!در اين کشور تعداد افراد بدون خانه صفر است و دولت موظف است به همه افراد جامعه که از هر مذهب و زباني باشند و اقامت امارت را داشته باشند به آنها خانه رايگان بدهديعني شما اگر اقامت دائم کشور را داشته باشيد دولت در عرض 3 ماه بايد اجبارا شما را رايگان صاحب خانه کند ! 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

الملک القدوس راه های نجات Alicia Cheryl overall همه چی موجوده Sabrina رونق تولید اینجا چراغی روشن است گرافیک ارت